آره! این واقعاً یک شروع کمنظیره! منظورم اینه که کجای دنیا راهانداختن یک وبسایت شخصی و آکادمیش اینقدر سخت و طاقتفرسا میشه؟ مشخصه که ساختن همچین وبسایتی در ایران و سرمایهگذاری بلندمدت روش آنقدرها هم تجربۀ بدون دردسری نیست! من ذوالفقارم و این بلاگ پست اولین بلاگ پست از سری بلاگ پستهای بلاگ پست محور از وبسایت شخصیمه که در دستهبندی «زندگی یک بلاگر» منتشر میشه... زندگیای که آنقدرها که فکر میکنید شیرین و سانتیمانتال نیست.
ساخت این وبسایت رو حدوداً از 5 ماه پیش شروع کردم. با سرمایهای اندک و چشماندازی چنان شعف برانگیز که حتی فکرکردن بهش پاهام رو شل میکرد! البته نیاز به سرمایۀ آنقدر زیادی هم نبود. خوشبختانه خزانۀ دانش ذولی پره و حداقل از پس کارهای خودش بهخوبی بر میاد. پس از نظر مالی فقط یک هاست و یک دامین کفایت میکرد.
کار بالاخره با همین منابع مالی حداقلی و داراییهای نهچندان دلگرمکننده استارت خورد. وردپرس عزیز زحمت پلتفرمش رو کشید، قالبها نصب شدند و تنظیمات اولیه انجام شد. شخصیسازی مهمترین بخش کار بود. بهعنوانمثال برای اسلایدر سادهای که الان بالای وبسایت مشاهده میکنید حدوداً یک هفته زمان گذاشتم. ایدهها می آمدن و می رفتن و کارها یکی پس از دیگری انجام میشدند. بالاخره بعد از سه هفته محتوانویسی و ویرایش و بالا پایین کردن تنظیمات، برگۀ خانه به اتمام رسید.
باقی برگهها و آکادمی و غیره هم به همین ترتیب با عرق جبین یکی پس از دیگری آماده شدند و حدوداً سه ماه پیش همه چیز آمادۀ بهرهبرداری بود؛ اما...
می دونید باقیش چی شد. نه لازم میبینم توضیح بدم نه احساس امنیت میکنم که راجبش حرف بزنم!
پادکست «کارگاه تولید محتوا»، ویدئوهای اینستاگرام خدابیامرز و یوتیوب معلومالحال، برنامههای کانال تلگرام و صفحه توییتر و همهوهمه به همین سادگی دود شدن و هوا رفتند. دقیقاً همان جایی که باید شکوفا میشدم و کارهام رو روی وبسایتی که براش از جونم مایه گذاشته بودم منتشر میکردم. دقیقاً همان لحظهای که گفتم دیگر تموم شد، از امروز به بعد کاری که دوست داری رو باقدرت انجام میدی.
به همین راحتی فازهای اجرایی که از 5 ماه قبل دونه به دونه برنامهریزی کرده بودم در فاز اول منجمد شدند. انگار که اصلاً از اول وجود نداشتند. پس وقتی میگم این یک شروع کم نظیره دارم از ته دلم حرف میزنم. نگفتم بینظیر چون مطمئنم خیلی از همکاران دیگر هم به همین درد مبتلا هستند و با این اینترنت نارفیق نمی تونن برنامههایی که تو ذهنشون داشتن رو پیادهسازی کنند. این روزها حتی خیلیهاشون از کار بیکار شدن و نمیدونن باید چطور از پس خرج و مخارجشون بر بیان.
بیشتر بخوانید: با سریال ونزدی Wednesday جدیدترین سریال نتفلیکس آشنا شوید.
امروز یکشنبه 13 آذرماه 1401 در حالی این دلنوشته رو براتون نوشتم که سه روز از تولد سی سالگیم میگذره. امروز دقیقاً سیسال و سه روز سن دارم و هنوز به چیزهایی که از زندگیام میخواستم نرسیدم. در بهترین حالت نیمی از عمرم گذشته و هنوز هم نتوانستم آنطور که دلم میخواد به خودم افتخار کنم.
من روزهای سختی رو پشت سر گذاشتم و هیچوقت تو کارم کم نذاشتم. چه وقتهایی که مجبور بودم برای شرکتهایی کار کنم که دوستشون نداشتم و چه زمانهایی که در حال انجام کار مورد علاقم بودم. همیشه امیدوار بودم تولد سی سالگیم اون نقطه عطفی باشه که زندگیام رو به دو دستۀ قبل و بعد تقسیم می کنه. اما اینطور نشد! برای من بحران سیسالگی دیگه یک لطیفۀ خندهدار نیست که با دوستام راجبش بگم و بخندم. من سه روز پیش با تمام پوست و گوشت و استخوانم بحران سیسالگی رو حس کردم.
اما میدونی؟ انسان به امید زنده است. شاید چهلسالگی... شاید چهل و پنج یا شاید پنجاه... می دونم که باد دوباره به پرچم ما خواهد وزید. فقط امیدوارم اون روز حوصلۀ باد رو داشته باشم.
اما همانطور که محمدرضا چراغعلی تو اون ترانۀ صداسیمایی میگفت: «زندگی جاریست، مثل خون در رگها.»
درست میگفت، زندگی جاریست اما در حال حاضر به کدوم سمت جریان داره نمیدونم. انگاری ما سوار یک قطاریم و بدون اینکه از خودمون ارادهای داشته باشیم در حال حرکت. قطاری که 5 ماه پیش سوار شدم هنوز منو به جایی که میخواستم نرسونده. تو کوپۀ آخر یعنی کوپۀ شماره 30 یک جوان سرخورده و غمگین نشسته که مدتهاست دلش برای رسیدن به ایستگاه موفقیت پر میکشه.
آقای لوکوموتیوران تا کی میخوای بدون توقف به رفتن ادامه بدی؟ نکنه این قطار همان قطار معروف اسنوپیرسر (Snowpiercer) باشه و اگر از حرکت بایسته هممون یخ بزنیم؟
حتی اگر اینطور باشه هم من قصد دارم مثل کورتیس (Curtis) از این سیستم که مانع شکوفایی هممون شده بیرون برم. پس شاید یکی از همین روزها این قطار بدردنخور منفجر بشه و هممون ببینیم یخهای دنیای بیرون در حال آبشدن هستن.